کیمیا پورزنگ — داستانِ یک پنجره
از خیابان عبور میکنم و تنها سایهام از پنجرهی داستانها عبور میکند.
در این همه خانه و پنجرههای خاموش، هنوز نوری هست.
هر پنجره، خاطرهایست از گفتوگوهای ناتمام،
از آدمهایی که شاید دیگر نیستند.
اما هر بار که از کنارشان میگذرم، صدای نگاهشان را حس میکنم.
داستانِ یک پنجره، قصهایست از مکثهای میانِ تماشای بیرون و شنیدنِ درون.
پنجره، جاییست میانِ خیال و واقعیت —
میانِ تماشای انسانها و سکوتِ خویش.
